زود گذشت...
یک سال گذشت از این وبلاگ
و
چه قدر عمر ما زود میگذرد...
یک سال گذشت از این وبلاگ
و
چه قدر عمر ما زود میگذرد...
بر هفت سین خاطراتم میگذارم
تا یادم بماند که همین سادگی ها ساده زمینم زد.....
.................................................................................................................................
بی گناه پای چوبه ی دار میخندید!!
انگار نمیدانست دوره ی ضرب المثل ها تمام شده....
................................................................................................................................
روزی فرا خواهد رسید که شیطان فریاد بر آورد:
"آدمی پیدا کنید،سجده خواهم کرد"
از بار مشکلات شانه خالی کنی !
دراز بکشی و ساعت ها به آسمان خیره شوی...
پا روی پا بیندازی و هیچ کاری نکنی..!
یا اصلا، هر کاری که دلت خواست بکنی
مانند کودکی شوی،
بازی کنی، فریاد زنی، بهانه بگیری،
بی هوا بخندی و هر وقت دلت خواست
گریه کنی...
آری ! باید گاهی زد به بیخیالی !
آنقدر بیخیال که بتوانی لحظه ای زندگی کنی.
...................................................................................................
"سکوت"
چه مهمان های بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
و نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند و
اندکی سکوت
"به وقت گرینویچ"
اولین نقطه ای که از مرکز کائنات گریخت
و بر خلاف محورش به چرخش در آمد ، سر من بود!من اولین قابله ای هستم
که ناف شیری را بریده است !
اولین آواز را من خواندم ،
برای زنی که در هراس سکوتُ سنگُ سکسکه ،
تنها نارگیل شامم را قاپیدُ برد !
من اولین کسی هستم که از چشم زنی ترسیده است !
من ماگدالینم ! غول تماشا !
کاشف دلُ فندقُ سنگ آتش زنه !
سپهر را من نیلگون شناختم !
چرا که همرنگ هوس های نا محدودِ من بوده !
خدا ، کران بیکرانۀ شکوهِ پرستش من بود
و شیطان ، اسطورۀ تنهائی اندیشه های هولناک من !
اولین دستی که خوشه اولین انگور را چید دستِ من بود !
کفش ، ابتکار پرسه های من بود
و چتر ، ابداع بی سامانی هایم !
هندسه ! شطرنج سکوت من بود
و رنگ ، تعبیر دل تنگی هایم !
من اولین کسی هستم که ،
در دایره صدای پرنده یی بر سرگردانی خود خندیده است !
من اولین سیاه مستِ زمینم !
هر چرخی که می بینید ،
بر محور ِ شراره های شور عشق من می چرخد !
"شبی بارانی"
........و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم
"همه ی اشعار از استاد حسین پناهی بود امیدوار دوست داشته باشین"
کسانی هستند که از خودمان می رنجانیم؛
مثل ساعت هایی که صبح،دلسوزانه زنگ می زنند؛
و در میانِ خواب و بیداری،بر سرشان می کوبیم؛
بعد می فهمیم که خیلی دیر شده ...!
..............................................................
آری هم اوست ...
کـسـی کـه در کـنـارِ گـُــل احـسـاسِ نـشـاط نـدارد ... !
بـویِ گـلـهـا مـسـتـش نـمـی کـنـد ... !
زیبایی گلها محوش نمیکند...!
رنـگِ گـلـهـا جـذبـش نـمـی کـنــد ...!
آری هم اوست ؛ ... دخــتــرکِ گُـــل فــروش !
هم او که دسـتـه گـُــلهـا را بـاری مـی بـیـنـد
کـه خـلـاصـی هـر چـه زودتـر از آنـهـا بـرایـش شـیـریـن اسـت ...
دخــتــرکِ گُـــل فــروش !
.............................................................................................
پشت چراغ قرمز ایستاده بودم
ناگهان کودکی آمد و گفت:
چسب زخم میخواهید؟ پنج تا صد تومن؟
با خود گفتم اگرتمام چسب زخمهایت را هم بخرم
نه زخم های من خوب می شود و نه زخم های تو...
"حسین پناهی"
و عمر٬شیشه ی عطر است!پس نمیماند
پرنده تا ابد در قفس نمیماند
مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
که روی آینه جای نفس نمیماند
طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند
که عشق جز به هوای هوس نمیماند
من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم
قطار منتظر هیچ کس نمیماند
"فاضل نظری"
.............................................
دوستی حس لطیفی است
نگهش خواهم داشت
چه تو نزدیک باشی چه دور...
.............................................
صبرت که تمام شد نرو
معرفت تازه از آن لحظه آغاز میشود....
من اینجا، بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم، بدآهنگ استمن اینجا، بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم، بدآهنگ است
بیا، رهتوشه برداریم
قدم در راه ِ بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان ِ «هر کجا»، آیا همین رنگ است؟
"فریدون مشیری"
.......................................................................................................
در مرز نگاه من
از هرسو
دیوارها
بلند٬
دیوارها
بلند٬
چون نومیدی
بلندند
"احمد شاملو"
پيرمرد همسايه آلزايمر دارد ...
ديروز زيادي شلوغش کرده بودند
او فقط فراموش کرده بود
از خواب بيدار شود ...!
"زنده یاد حسين پناهي"
..........................................................................................................................................
عشق را کنار تیرک راه بند
تازیانه میزنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد...
روزگار غریبی است نازنین...
آنکه بر در میکوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد....
"احمد شاملو"
بر خاک چه میخرامی ای مرد
آنگونه که بر کفش تو ننشیند گرد
فردا که جهان بدرود کنیم به درد
آه آن همه خاک را چه میخواهد کرد
"فریدون مشیری"
..........................................................................................
از همان کودکی به ما هشدار دادند و جدی نگرفتیم ...
یادت هست ؟در دفتر مشقهایمان خطوط فاصله همیشه قرمز بود
..........................................................................................
درخت با برگ های خشک و شاخه های شکسته هم هنوز درخت است ...
آدم اما “دلش که بشکند” ، دیگر آدم نمی شود !